میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 10 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل دهم : فرشته و آرام دوستانی خوب برای نازنین



چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و پرسيد : خب چيكاره ايم امروز ؟ گ

فتم : بازم عاشق و معشوق .............

خنديد و گفت : نه جدي ؟

گفتم : امروز برنامه مون خيلي پر ، اميدوارم خسته نشي .........

لبخندي زد و دوباره ماچم كرد و گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نمي شم . نفست كه بهم مي خوره زنده مي شم ...... جون مي گيرم ...... سبك مي شم و مي خوام پرواز كنم ...... 

اونو بوسيدم و راه افتادم . 

پرسيد : كجا ؟

گفتم : بازارچه صفويه ؟

گفت : اونجا براي چي؟

جواب دادم : براي خريد . عزيزم ....، مثل اينكه پنجشنبه عقد كنون مونه ها ....... يادت رفته ؟ ........ 

گفت : اما ما كه چيزي احتياج نداريم . 

گفتم : اين يه روز ويژه براي ماست بنا بر اين بايد . يه چيز مناسب اين روز بپوشيم ......... ديگه چيزي نگفت .............. حدود يك ربع طول كشيد كه به بازار چه رسيديم. بعد از خوردن دوتا پيتزاي چاق و چله خريد هاي لازم رو انجام داديم و نزديك ساعت سه و نيم بود كه به طرف سينما شهر فرنگ توي خيابون عباس آباد حركت كرديم . رستوران و ترياي شاه عباس درست روبروي در سينما  سمت جنوب خيابون عباس آباد قرار داشت . خيابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسيديم . وقتي وارد شديم. دوستم سعيد رو ديدم كه يه گوشه نشسته و تو فكرِ ..... مدتي بود با هم حرف نمي زديم....به همين دليل به طرف ديگه سالن رفته و پشت يه ميز نشستيم . دلدار صاحب تريا تا متوجه ورود ما شد . فوري سر ميز ما اومد و يه چاق سلامتي گرم كرد و دستور داد دو تا قهوه برامون بيارن .

 

پرسيدم : فرشته اينا نيومدن . 

 

گفت : نه....... خدمت رسيدم هم براي عرض تبريك و هم بگم . فرشته خانم زنگ زد گفت : با كمي تاخير مي رسند ........ ولي گفتند حتما ميان منتظرشون بمونيد .

 

 تشكر كردم و دلدار به دفترش برگشت ..... 

 

در اين زمان نازنين كه تازه سعيد رو ديده بود. بازوي منو فشار داد و گفت : احمد اون هنرپيشه ه رو نيگا كن و به سعيد اشاره كردنمي دونست ما با هم رفيقيم. اون اصلا دوستان منو نمي شناخت . مي دونست دوستان زيادي دارم . اما ..... 

 

گفت : احمد ناراحت نمي شي برم يه امضا ازش بگيرم ...... 

 

خودم زدم به اون راه و گفتم از كي ؟....... 

 

گفت : از آقا سعيد..... 

 

گفتم : آدم قحط ِ تو مي خواي از اون امضا بگيري ........ بیا خودم یه امضا بهت میدم.....  

 

گفت : نگو تورو خدا همه بچه هاي مدرسمون واسش مي ميرن ....... 

 

گفتم : واسه كي . اين ........ 

 

گفت : اره .........

 

 پرسيدم : تو چي ؟

 

گفت : من فقط واسه تو مي ميرم ....... 

 

گفتم : حالا كه اينطور برو بگير........

 

نازنين بلند شد و بطرف ميز سعيد رفت . سلام كرد و مي خواست حرف بزنه كه من با صداي بلند گفتم : ا.... و ....... احترام بذار........ ملكهُ سرور ته........ 

 

نازنين خشكش زد ......... مونده بود چي بگه ........ انتظار چنين كاري رو نداشت....... 

 

سعيد سرش و برگردوند يه نگاهي به من كرد و خيلي جدي گفت : با كي بودي؟............

 

 گفتم : مگه غير از ما اينجا كس ديگه اي هم هست ....... از جاش بلند شد و به طرف من اومد ....... در همين حال گفت : چي گفتي ؟

 

نازنين رنگش پريده بود ........... نمي دونست چه اتفاقي افتاده ...... 

 

من با صداي بلند دوباره گفتم : كري ؟ گفتم ملكه سرورته ، مي فهي يعني چي ؟ احترام بذار......

 

 در اين زمان سعيد به ميز ما رسيد . دست انداخت خيلي جدي يقه ام رو گرفت و گفت : ايشون تاج سرمان .اما من ولينعمت حضرتعالي هستم ..... بعد پرسيد : كي تا حالا ...........

 

 گفتم : چهار , پنج روزه.........

 

 گفت : آشتي ؟

 

گفتم : جهنم ....آشتي ....... 

 

منو بغل كرد و گفت : لا مسب چيكار كردي ؟

 

گفتم يه فرشته رو به همسري گرفتم ....... الانم پشت سر ت واساده و از ترس قالب تهي كرده .......... 

 

فوري برگشت و گفت : ببخشين خانم ....... 

 

گفتم : نازنين دختر دايي و همسرم ...... 

 

دستش رو دراز كرد و با نازنين دست داد و گفت : ببخشين نازنين خانم مقصر اين ......... نذاشتم ادامه بده .

 

گفتم : بگذريم ، بطرف نازنين رفتم و كمكش كردم بشينه . هنوز گيج بود. به سعيد گفتم بشين.... گفت : نه بايد برم ، قرار دارم . اما بايد ببينمتون . 

 

گفتم : پنجشنبه خونه ما ......... منتظرت هستم ..... يه جشن كوچولو داريم ...... 

 

گفت : باشه ...... پس تا پنجشنبه ...... رفت و وسايلش رو جمع كرد و دستي تكون داد و پاي صندوق رفت ...... بعد داد زد و گفت : من حساب مي كنم . 

 

گفتم : پولا ت ر و خرج نكن ....... تو مي دوني ما چيزي نخورديم حساب مي كني .....

 

هردو خنديديم....... گفت : از شوخي گذشته امروز مهمون من هستينجواب دادم : كه ول خرجي نكن ............. به اين سادگي و ارزوني نمي توني سر وته قضيه رو هم بياري ....... بايد درست حسابي بندازمت تو خرج ..........

 

 دستي تكون داد و در حاليكه از در خارج ميشد . گفت : من پس زبون تو بر نميام ....... خداحافظ .......... 

 

به اين ترتيب من و سعيد بعد از سه ماه با هم آشتي كرديم . نازنين ديگه كم كم داشت حالش بهتر ميشد و از شوك شوخي ما بيرون مي اومد . رو به من كرد و گفت : شما دوتا باهم دوستين

 

گفتم : ساعت خواب عزيز دلم ......... 

 

گفت : يعني سعيد آقا تو جشن ما هست .......

 

 گفتم : سعيد , فرشته , آرام ......... و خيلي هاي ديگه ........... الان هم فرشته و آرام دارن ميان اينجا ، با هم قرار داريم .......

 

مثه آدماي منگ گفت : جدي ميگي ؟ ........ يعني من خواب نيستم ؟ ............. سرم رو بردم جلو و لپش رو يه گاز كوچولوي با مزه گرفتم...... يه جيغ يواش كشيد ......

 

گفتم : حالت جا اومد .......... آره جدي ميگم ..... 

 

گفت : اما من ....... لباسام ........

 

 گفتم : خيلي هم خوبه........

 

گفت : ولي .......

 

 گفتم : تو زيبا ترين ، فرشته دنيا هستي و البته مالك شش دانگ قلب من ....... من تورو همين جور دوست دارم .......... همين موقع داريوش از در تريا اومد تو ........ ورودش يعني سر و صدا ....... با همه سلام عليك كرد حتي با كارگراي آشپزخونه ...... بعد اومد نشست و گفت باد و طوفان هر جفتشون دارن ميآن ......... مشغول پارك كردن ماشين هستن .... منظورش آرام و فرشته بودن ......... و ادامه داد : راستي سعيد و دم در ديدم ....... گفت : شب جمعه مي بينمتون ...... آشتي كردين ..............

 

 گفتم : چيه ؟ ............ فضولي ؟ .......... رو به نازنين كردم و گفتم : فردا خبرش دست همه دنياست ........... به نقل از داريوش پرس .........در همين زمان فرشته و آرام از در وارد شدن ....... از همون دم در عين بچه گربه هايي كه لاي در گير كرده باشن شروع كردن ريز ريز جيغ و ويغ كردن و خوشحالي ....... از پشت ميز بلند شدم . ديدم اصلا " تحويل نگرفتن و يه راست رفتن سراغ نازنين و شروع كردن به ماچ كردن اون .......... چه عروس خانم خوشگلي ......... چه نازه ........... و از اين حرفا ........ ماهم يك كناري واساديم و.......... بر و بر نيگاشون كردم .......

 

 بعد از مدتي كه خوش وبش هاشون با نازنين تموم شد ......... فرشته ، رو به من كرد و گفت : پوستت كنده اس ....... غلفتي .....

 

گفتم : ديگه چرا ؟

 

گفت : بعد از اينكه كندم بهت ميگم چرا ؟

 

آرام هم گفت : منم پوستت رو پر پوشال مي كنم ......... و ادامه داد ما مثلا خير سرمون از شيش , هفت سالگي با هم دوستيم .......... زورت اومد يه زنگ بزني به من بگي چه خبره ........... من ........... بايد از دهن اين ........... بزغاله ..... كجاست ؟....... كدوم گوري رفته قايم شده ؟ ........

 

 داريوش از زير يكي از ميز ها سرش رو آورد بيرون و گفت : در خدمت گذاري حاضرم .......

 

 آرام ادامه داد : از زبون اين بزغاله اخوش بايد بشنوم داداشم زن گرفته ......... همين موقع با كيفش يه دونه محكم زد پشتم و گفت : اين پيش پرداختش ........ 

 

فرشته رو به نازنين كرد و گفت : نازنين جون ، ما دوتا خواهر شوهرات هستيم ........... اما طرف توييم ......... سه تايي باهم پوستش رو مي كنيم ..........

 

 نازنين به حرف اومد و گفت : نه تورو خدا گناه داره .......... من نميتونم ناراحتيش رو ببينم .......... اونقدر اين حرف و جدي و از ته دل گفت كه آرام و فرشته باز دور و برش گرفتن وشروع كردن ماچ كردن و قربون صدقش رفتن ......... خيلي زود متوجه صداقت و سادگي اون شدن و به شدت تحت تاثيرش قرار گرفتن ......... بالاخره قربون صدقه رفتن هاي تموم شدو نوبت سين جيم كردن من رسيد. ناچار شدم سير تا پياز ماجرا رو براشون شرح بدم بعد فرشته راجع به كار جديدي كه بهش پيشنهاد شده بود گفت و قرار شد ، قراردادش رو قبل از امضا ، بياره من بخونم ........ بعد يه ليست از كساني كه بايد اونا دعوت مي كردن تهيه كرديم و آرام گفت : منم چندتا مهمون ميخوام دعوت كنم ...... از دوستام .........

 

 گفتم : باشه........ بالاخره مراسم آشنايي نازنين با اونا به خير وخوشي تموم شد ............ قرار رو براي پنجشنبه گذاشتيم و همگي ساعت شيش از تريا خارج شديم .............. 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:18 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.